ایفما

شرح گفتگو

موهایت که در باد تکان می‌خورد

موهایت که در باد تکان می‌خورد

گفت‌وگو با فرهاد ویلکیجی درباره فیلم «ژرفنای شب»
نزهت بادی

فرهاد ویلکیجی، تحصیل‌کرده رشته فیلمسازی از دانشگاه آمستردام هلند است که کارش در سینما را به عنوان طراح صحنه آغاز کرده و طراحی صحنه فیلم‌هایی همچون گاهی به آسمان نگاه کن (کمال تبریزی)، میم مثل مادر (رسول ملاقلی‌پور)، شمعی در باد (پوران درخشنده)، خاک آشنا (بهمن فرمان‌آرا)، دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند (محمد رسول‌اف) و سریال روزگار قریب (کیانوش عیاری) را در کارنامه هنری‌اش دارد. او بعد از مهاجرت به هلند، طراح صحنه فیلم‌های آن بعد از ظهر، رویای شفاف و سریال خواب‌بین‌ها بوده است. ویلکیجی در سال ۲۰۱۱ به فیلمسازی روی می‌آورد و فیلم‌های تعلیق، سینکرونایزد و لیلی را کارگردانی می‌کند. فیلم ژرفنای شب با تهیه‌کنندگی مشترک ویلکیجی و کاوه فرنام ساخته شده و محصول کشورهای چک و هلند است. نگارش فیلمنامه را فرهاد ویلکیجی و بهنام یوسف‌پور در کنار هم انجام داده‌اند و تدوین آن را هایده صفی‌یاری بر عهده داشته است. فیلم درباره نویسنده و مترجمی با بازی علی مصفا است که از سانسور حکومتی به روستایی دورافتاده در زادگاهش پناه می‌برد. تلاش او برای حفظ خانه در معرض ویرانی و نوشتن زیر سایه خفقان به مبارزه‌ای برای زنده نگه داشتن نام‌های مدفون‌شده بدل می‌شود. فیلم که تصویری شاعرانه و جسورانه به طور توامان از مسئله زیست روشنفکرانه زیر سایه سرکوب را به نمایش می‌گذارد، برای اولین بار از سوی کانون فیلمسازان مستقل ایران (ایفما) در بازار هفتاد و هفتمین فستیوال فیلم کن نمایش داده می‌شود.


ایده اولیه فیلم چطور به ذهنتان رسید؟

فکر می‌کنم سال 1372 بود که من شاهد مرگ یک نویسنده و مترجم بودم؛ فرهاد غبرایی که فیلم هم به او تقدیم شده است. البته فیلم دقیقاً قصه زندگی ایشان نیست، بلکه ایشان الهام‌بخش من بود و فیلم تحت تأثیر اوست. این اتفاق تأثیر خیلی عجیبی روی من گذاشت. هم به خاطر این‌که آن مرگ را دیده بودم و هم این‌که اسم او هم فرهاد بود و هم‌نام بودیم. بعد که شروع به خواندن درباره او از زبان همسرش، نوشین، و برادرش، مهدی غبرایی، و مصطفی اسلامیه و افراد دیگر کردم، دیدم چقدر او آدم نازنینی است و چقدر به خودم شباهت دارد. حالا منظورم این نیست که من هم نازنینم! ولی با او احساس نزدیکی زیادی می‌کردم. کاملاً شبیه یک شعر بود. شبیه یک شعر از سهراب سپهری. سال‌های طولانی این شخصیت در سر من زندگی می‌کرد. من طراح صحنه بودم و از خود می‌پرسیدم این آدم با من چه کار دارد؟ بعدها من به هلند مهاجرت کردم و درس فیلم‌سازی خواندم و شروع به فیلم ساختن کردم. بعد فهمیدم که این همه وقت این آدم در سر من بوده است، انگار می‌خواهد به من بگوید که بیا سراغ من. همین موضوع ایده‌ای شد که فیلم ژرفنای شب را ساختم.

فیلمنامه چطور نوشته شد و تولید در چه شرایطی اتفاق افتاد؟

من نویسنده خوبی نیستم. چند بار با دوستانی تلاش کردم که فیلمنامه را بنویسم، اما هر بار احساس کردم حق مطلب ادا نمی‌شود. تا این‌که سال‌های زیادی گذشت و من در آستانه 50 سالگی احساس کردم این حجم ظلم را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. اصولاً آدم شلوغی نیستم که مثلاً در اینستاگرام بروم و واکنش نشان دهم. احساس کردم من باید کار دیگری انجام دهم. بعد از این‌که بکتاش آبتین را با کرونا کشتند، دیدم دیگر نمی‌توانم این ‌بار را بر دوش بکشم. تحمل دیدن دخترانی را که در خیابان کتک می‌زنند، چشمشان را هدف می‌گیرند و مردممان را که می‌کشند، نداشتم. این اتفاقات و احساسات باعث شد من و دوستم دوتایی با هم فیلمنامه را بنویسیم. حدود دو سال طول کشید و به او گفتم نمی‌دانم اصلاً این فیلم ساخته می‌شود یا نه، ولی باید انجامش بدهم. بهنام یوسف‌پور بدون توقع لطف کرد و در تمام این سال‌ها کنار من ایستاد. ما روی فیلمنامه کار کردیم و یک بار اتفاقی برای آقای فرنام قصه را تعریف کردم. برایش خیلی جالب بود و بعدتر گفت اگر واقعاً به این کار اعتقاد داری و می‌خواهی آن را بسازی، با هم شروع کنیم. ما فیلم را با شرایط تولید خیلی سختی کار کردیم. ما در روستایی در ناکجاآباد ترکیه رودخانه‌ای پیدا کردیم و با نظارت طراح کل آن خانه را ساختیم. سرمای خیلی زیادی بود و در شب کار می‌کردیم و گاهی باران‌های شدیدی می‌آمد و واقعاً خانه و لوکیشن پر از آب می‌شد. آن‌جا زبان بلد نبودیم و هزینه‌ها خیلی سنگین بود. اما به‌هرحال، با حمایت‌های کاوه فرنام کار را پیش بردیم. 


در فیلم ما با دو نوشته سروکار داریم؛ یکی فیلمنامه است و دیگری کتابی که فرهاد در فیلمنامه در حال نوشتن آن است و نریشن‌هایی که در فیلم می‌شنویم، بخش‌هایی از همان کتاب است. کتاب در فیلم از یک سو کاملاً خصلت ادبی دارد و از نثری شاعرانه برخوردار است و از سوی دیگر، کدها و نشانه‌هایی درباره شخصیت فرهاد و داستان زندگی‌اش به فیلمنامه اضافه می‌کند و درون‌مایه‌های پنهانی فیلم را بسط و گسترش می‌دهد. 

البته کشف این نکات کار شماست، اما خیلی خوشحالم که در فیلم قابل دریافت است. مرسی که اشاره کردید. این نریشن‌ها درباره هیولای درون دریا نشان می‌دهد که شخصیت در حال مبارزه با چه چیزی است و او به عنوان بازمانده‌ای از میان آن همه کشته‌شده، می‌خواهد چیزی را به جا بگذارد. کتاب را کلاً بهنام نوشته و من هیچ نقشی در نگارش آن ندارم. درواقع، بهنام شد فرهاد قصه و یک کتاب نوشت. نویسنده اصلی بهنام بود و من به عنوان کسی که بیش از 25 سال شخصیت فرهاد را می‌شناسد، درباره کاراکتر و فیلمنامه نظر می‌دادم و با هم کلنجار می‌رفتیم تا به نتیجه برسیم. این مهم است که آن کتاب فرهاد به موازات قصه فرهاد پیش می‌رود و دو چیز جدا از هم نیستند.

دقیقاً. به‌هرحال، ما فیلم‌های زیادی دیدیم که درباره روشن‌فکران و نویسندگان بوده، اما خیلی کم فیلمی داشتیم که با دیدنش حس کنیم واقعاً در حال دیدن یک نویسنده هستیم. مخصوصاً اگر مخاطب مثل من نویسنده باشد و دنیای نوشتن را بشناسد و تجربه زیسته از آن داشته باشد. خیلی اوقات آن‌چه از خلوت یک نویسنده نشان داده می‌شود، تصنعی و ساختگی است و ادا و اصول زاییده ذهن فیلم‌ساز است. اما در این فیلم هم تصویر واقعی از یک نویسنده و خلوتش را می‌بینیم و هم کتابی که در فیلم می‌نویسد، هویت ادبی دارد. نمی‌دانم این نکته مورد توجه آقای یوسف‌پور بوده یا نه، اما داستانی که فرهاد در کتابش روایت می‌کند، ارجاعاتی به پیرمرد و دریا دارد و ما را یاد همینگوی می‌اندازد. یا نثر کتاب برای من تداعی‌کننده نشر بی‌نظیر شاهرخ مسکوب بود. درواقع، با این‌که آن کتاب، دنیای ذهنی و درونی و پنهانی فرهاد را برای ما بازنمایی می‌کند و جنبه‌های نمادین دارد، اما چنان از نظر نثر و ساختار ادبی درست است که ما باور می‌کنیم با یک شخصیت نویسنده مواجهیم.

برای من مهم بود که مخاطب ببیند این نویسنده که یک گنج است که می‌خواهند نابودش کنند، واقعاً بلد است چطور بنویسد و اثر بگذارد. درواقع، باید ارزش ادبی در نوشته‌های او دیده و حس می‌شد که معلوم شود با چه نویسنده خوبی روبه‌رو هستیم و چرا نمی‌گذارند بنویسد و جلوی کارش را می‌گیرند.

در شخصیت‌پردازی فرهاد نشانه‌هایی است که به نظر می‌رسد مرد دچار پارانویاست و گویی در شک و تردید و سوءظن عمیقی به سر می‌برد. فضاسازی فیلم هم در راستای تشدید همین حال‌وهوای موهوم و رازآلود و مبهم است و حتی مخاطبان هم ترس و اضطراب فرهاد را جدی نمی‌گیرند و فکر می‌کنند دچار وهم و خیال است. اما بااین‌حال، ‌هاله شومی از واقعیت، کل فیلم را احاطه کرده است که مدام آن فضای موهوم را زیر سؤال می‌برد و این حس را در ما به وجود می‌آورد که با خود می‌گوییم چقدر این کابوس واقعی است! درواقع، موفقیت فیلم ناشی از همین حفظ تعادل و مرزبندی دقیق میان واقعیت و وهم است.

مرسی. به نکات خیلی خوبی اشاره می‌کنید. این، سخت ترین بخش ماجرا بود که چطور آن را به سلامت به نتیجه برسانیم و خوشحالم که می‌گویید این اتفاق رخ داده است. چالش بزرگی که من و بهنام داشتیم، این بود که چطور روی این بند باریک راه برویم. ما تمام مدت فکر می‌کنیم که با فکر و خیال یک آدم سروکار داریم، اما در انتها می‌بینیم واقعیت دارد. در صحنه‌ای که نصف شب بیدار می‌شود و می‌گوید کل خانه را آب برداشته است، ما می‌بینیم پاهایش خیس است، اما اثری از آب در خانه نیست. بعد که از جا بلند می‌شود و راه می‌رود، صدای آب را می‌شنویم. این، یک بازی سخت بود که اگر ما می‌باختیم، فیلم از دست می‌رفت. اما حتی اگر یک کابوس است، مگر روزگار مردم ما، زندگی هرروزه همین کابوس نیست؟ 

مسئله تحت نظر بودن شخصیت در کل فیلم به شکل ظریفی نشان داده می‌شود. مرد در حال زندگی روزمره‌اش است، اما مدام سایه کنترل و نظارت را بر خود و زندگی‌اش می‌بیند. انگار فرهاد از سوی اشباح و ارواح نامرئی محاصره شده است، اما هولناکی ماجرا این است که آن اشباح و ارواح در جامعه زیر سایه حکومت توتالیتری، واقعی هستند، نه زاییده وهم و خیال.

کاملاً درست است.

فرهاد می‌گوید می‌خواهد بفهمد داستان چه بوده است. همسرش، مهتا، می‌گوید داستان خود تویی. مرد خود را وارث رنج و خون دوستان و هم‌فکرانش در گذشته می‌بیند، اما زن می‌خواهد او را به امروز پیوند دهد و جلوی تکرار سرنوشت تلخ برای او را بگیرد. شعری هم که فرهاد برای مهتا می‌خواند، همین درون‌مایه را منتقل می‌کند: موهایت که در باد تکان می‌خورد، دارها و خون‌ها بی‌رمق می‌شوند.

بعضی از خانم‌های بازیگر که قرار بود نقش مهتا را بازی کنند، می‌گفتند این زن خیلی بدبخت و بیچاره است. اما اصلاً این‌طور نیست. تمام این قصه بر دوش این زن می‌چرخد. این‌جا مسئله اصلاً زن و مرد نیست. من چهار فیلم ساختم و همه آن‌ها درباره زنان بوده است. بحث زن و مرد را کنار بگذاریم، ماجرای دو نفر انسان است که کنار هم هستند. در این فیلم موضوع اصلی این است که این زن می‌داند که فرهاد یک گنج است. من از بازیگر مهتا چیزی که خواستم، این بود که تو می‌دانی این آدم چقدر باارزش است و امانت‌دار این امانت بزرگ هستی. ایثاری که می‌کنی، برای حفظ این امانت است، نه برای این‌که چون زن خانه‌دار هستی، باید جور بکشی. مهتا هم می‌تواند دنبال عکاسی و نمایشگاه و علاقه شخصی‌اش برود. اما آن‌جا ایستاده تا چیزی را سرِ پا نگه دارد. خودش هم می‌گوید من فقط دوست دارم بایستم و تو را پشت میزت که در حال نوشتن هستی، ببینم. این، یک تصویر عاشقانه است. درواقع، مهتا تلاش می‌کند فرهاد را سرِ جایش قرار دهد که بنویسد و کار اصلی‌اش را انجام دهد. حتی اگر سانسور هم می‌کنند، اما اجازه دهد چاپ شود. چون مخاطبی که باید بفهمد، می‌فهمد. این، همان جمله‌ای است که من از همسر آقای سعیدی سیرجانی شنیدم. برای من، مهتا همسری است که می‌خواهد فرهاد را به زندگی بازگرداند تا بتواند دوباره کار کند و بنویسد. چون چنین آدمی باید بنویسد.

به نظرم در فیلم با دو شیوه برای مبارزه مواجه هستیم. شیوه مرد که به خاطر آرمان‌هایش، شغل و کار در دانشگاه و تدریس و انتشار کتاب‌هایش را از دست داده، اما حاضر نشده زیر بار سانسور برود. و شیوه زن که به همان آرمان‌ها پای‌بند است، اما برای این‌که از دانشگاه تعلیق نشود و بتواند هم‌چنان تأثیرگذار باشد، تعهد می‌دهد و سانسور را می‌پذیرد تا به وقتش به آن ضربه بزند. در یک میزانسن هوشمندانه می‌بینیم زن و مرد در یک مسیر در حال گفت‌وگو درباره نحوه مواجهه با سانسور هستند، اما بعد از پایان گرفتن حرف‌هایشان در یک سه‌راهی از هم جدا می‌شوند و هر کدام به مسیری می‌روند. در آن‌جا حضور دختربچه در کنار مادر، این حس را به وجود می‌آورد که انگار شیوه زن در شرایط کنونی انتخاب بهتری است، اما حضور دختربچه در کنار مرد در بخش انتهایی فیلم، همه چیز را زیر سؤال می‌برد و گویی می‌گوید نمی‌توان زیر سایه سانسور زیست.

برداشت درستی است، اما به نظرم نسبی است و به همین دلیل من به هر دو حق دادم. مهم این است که بایستیم و مبارزه کنیم. چه با شیوه فرهاد و چه با شیوه مهتا. من برای کسی تعیین تکلیف نمی‌کنم و نمی‌گویم فرهاد اشتباه کرده یا مهتا. همان‌طور که اول بحث به خودم اشاره کردم که من بلد نیستم بروم در اینستاگرام چیزی بنویسم. روش من این است که فیلم می‌سازم. به نظرم ما با شیوه‌های مختلف مبارزه روبه‌رو هستیم. مهم این است که منفعل و بی‌تفاوت نباشیم. 

روابط روزمره زوج و خانواده به یادمان می‌آورد در تمام این سال‌ها چه چیزهایی از زندگی واقعی در سینما حذف شده و همه چیز به خاطر سانسور، غیرواقعی و تصنعی بوده است. انگار تازه الان تصویر واقعی از روابط عادی یک خانواده ایرانی را می‌بینیم که به دل می‌نشیند. چون برایمان آشنا و ملموس است و با تجربیات زیسته خودمان نسبت و پیوند دارد.

خوشحالم که چند فیلم دیگر هم نسبت به این موضوع توجه نشان دادند. ببینید در شرایطی که من کار می‌کردم، هیچ محدودیتی نداشتم، اما برای هر صحنه از خود پرسیدم که آیا از نظر دراماتیک ضرورتی دارد یا نه؟ می‌خواهم این جمله را برای سانسورچی داخل ایران بگویم که من می‌توانستم هر صحنه‌ای از روابط زن و مرد را در فیلم بگذارم، اما این کار را نکردم. در تمام مدت فیلم این جمله در سر من بود که «شما می‌خواهید لخت شوید.» هر وقت از آزادی حرف می‌زنیم، این جمله را به ما می‌گویند. نه! ما نمی‌خواهیم لخت شویم. می‌خواهیم مثل یک انسان عادی زندگی کنیم. بنابراین، این فیلم از نظر خودم یک تودهنی به این جمله بود؛ این‌که بگویم ببینید اگر افراد را آزاد بگذارید، خودشان می‌دانند چطور زندگی کنند.

به نظرم دستاورد فیلم همین است که همه چیز به‌اندازه است و به جریان واقعی زندگی روزمره پای‌بند می‌ماند. درواقع، نیاز نمی‌بینید که آزادی‌تان را به رخ بکشید و چیزهایی را در فیلم بگنجانید که ضرورتی ندارد. 

موافقم. من اگر می‌خواستم فیلم غریزه اصلی بسازم، نمی‌توانستم یک‌سری صحنه‌ها را نداشته باشم. شالوده فیلم همان است. اما من برای فیلمم نیازی نداشتم. پس آقایان این‌قدر به زندگی مردم کار نداشته باشند. خودشان می‌دانند چطور آزاد باشند.

نکته دیگری که توجه مرا جلب کرد، تأثیر پیشینه شما به عنوان طراح صحنه بر فیلم است. آن رنگ خاکستری غالب بر صحنه منجر به ایجاد فضایی دل‌مرده و یک‌نواخت شده است. انگار رنگ مرگ بر آن فضای سرسبز و سرزنده پاشیده شده و به‌خوبی تضاد مرگ و زندگی در فیلم را القا می‌کند. این‌که فرهاد با کیسه‌های شن جلوی هجوم آب به خانه‌اش را می‌گیرد و می‌کوشد خانه در معرض ویرانی‌اش را سرِ پا نگه دارد. همان‌طور که می‌کوشد جلوی فراموشی نام‌های مدفون‌شده را بگیرد. من فکر می‌کنم این موضوع به نویسنده بودن فرهاد هم مربوط است. او می‌تواند با قدرت تخیل و رویا، جهان بهتری را تصور کند و دنیای ویران پیرامونش را تغییر دهد و از نو بسازد و حتی از مرگ و تباهی هم زندگی خلق کند. 

من یک بازخورد جالبی در اولین نمایش خصوصی فیلم در پراگ گرفتم. دوستی بعد از دیدن فیلم به من گفت که این فیلم درباره مرگ است، اما سرشار است از زندگی. این کنتراست در رنگ‌ها، فضاها و کل داستان جریان دارد. در تمام لحظات غم‌بار و تلخ که چیزی در حال نابود شدن است، ما هم‌چنان زیبایی را می‌بینیم. این خانواده در اوج فقر و نگرانی و مرگ بهانه‌هایی دارند که خوش‌بخت باشند. من علاقه زیادی به سزان و طبیعت بی‌جان دارم و در خیلی جاها از طراح صحنه خواهش می‌کردم که کار را به آن حال‌وهوا نزدیک کند. در آن خانه در حال ویرانی، زیبایی و زندگی جاری است و فرهاد در همان خرابی‌ها زیبایی می‌بیند.

 چه چشم‌اندازی برای فیلم خودتان و سینمای مستقل می‌بینید؟

من قبل از هر چیزی دست همه افرادی را که با من همکاری کردند، می‌بوسم، مخصوصاً علی مصفا، مسعود امینی (فیلم‌بردار) و خانم ‌هایده صفی‌یاری و بی‌شک بهنام یوسف‌پور و از همه مهم‌تر کاوه فرنام که پدر این فیلم است و از اعتمادش به من و حمایت همه‌جانبه و بی‌هیاهو و بی‌دریغش از فیلم تقدیر می‌کنم. اشاره کنم که من وقتی در پراگ درگیر صداگذاری فیلم بودم، یک شب که آمدم بخوابم، این خبر را خواندم که سرِ آقای مهرجویی را بریده‌اند و روی سینه‌اش گذاشته‌اند. یک زمان طولانی نمی‌توانستم نفس بکشم و احساس می‌کردم دارم می‌میرم. ماجرا این نبود که من با آقای مهرجویی ارتباط زیادی داشتم. این شکل وحشیانه از کشتن یک نفر را نمی‌فهمیدم. همین الان که دارم با شما حرف می‌زنم، حالم خوب نیست و باید بروم و به مهتا مثل فرهاد بگویم توی سرم پر از صداست. مدت‌هاست که صدای شدیدی مثل موتورخانه در گوشم می‌شنوم و دکتر گفته ناشی از شوک شدیدی است که یک‌دفعه به من وارد شده است. الان سخت‌ترین دوره فیلم‌سازی مستقل است. افراد زیادی ضربه می‌خورند، سرمایه‌شان را ممکن است از دست بدهند، اما یک چیزی دارد متولد می‌شود و آن‌چه در حال تولد است، بی‌نهایت ارزش دارد. (جدا از چندین فیلم درجه یکی که در طول سال‌های گذشته داشتیم.) سینمای مستقل جدید، سینمای واقعی است. به طور طبیعی نقص‌هایی دارد. بچه‌های داخل ایران با فشارها و دشواری‌های زیادی کار می‌کنند. ممکن است فیلم‌ها درجه یک نباشند، اما این سینمای مستقل دارد متولد می‌شود. این را به خاطر ارتباطم با ایفما نمی‌گویم. واقعاً ایفما دارد کمک و حمایت می‌کند و فشار هم همیشه روی پیشتازان هر جریانی بیشتر است. اما این جریان سرِ ایستادن ندارد. واقعیت این است که این نوع فیلم‌ها مظلوم هستند! مثل فیلم من یا فیلم فرشاد ‌هاشمی. من همیشه می‌گویم عرق ایرانی موجود بیچاره‌ای ا‌ست! در ایران که ممنوع است، در خارج از ایران هم که پیدا نمی‌شود. کلاً جایی در این جهان ندارد. حکایت فیلم‌های ما هم همان است. این فیلم‌ها در ایران نمی‌توانند اکران شوند. در خارج از ایران هم کاملاً درک نمی‌شوند. فیلم من هم همین‌طور. گرچه کلی نویسنده و شاعر تبعیدی در جهان داشته‌ایم و با یک درد مشترک روبه‌رو هستیم. اما به‌هرحال، این‌که اسم دختربچه فیلم من نیکاست، یا این‌که فامیلی خواربارفروشی فیلم من افکاری است، فقط من و شما می‌فهمیم. مگر چند نفر در خارج از ایران می‌توانند این ارجاعات را بفهمند. به همین دلیل ممکن است این نوع فیلم‌ها به اندازه‌ای که باید دیده شوند، جایگاهشان را به دست نیاورند. ولی این، تعهدی بود که باید انجام می‌دادیم و مهم‌تر این است که فکر کنیم چه اتفاقی برای آن می‌افتد. اگر آرزو می‌کنم که این فیلم دیده شود، برای فرهاد غبرایی است و برای نیکاها و افکاری‌ها و تک‌تک آدم‌های مملکتم است که جانم برای همه‌شان می‌رود. 

فرهادِ فیلم می‌کوشد تا نام‌های مدفون‌شده را زنده نگه دارد و فرهادِ فیلم‌ساز تلاش می‌کند تا جلوی فراموشی فرهادِ فیلم را بگیرد و این مسیر ادامه دارد. 




نویسنده:نزهت بادی


Copyright @2025 IIFMA. Designed By IIFMA Team