کافه، دومین فیلم نوید میهندوست،
چند روز قبل در جشنواره تسالونیکی یونان بر پرده رفت و توجهاتی را برانگیخت. شاید
در اخبار خوانده باشید که خواهر فیلمساز، ندا میهندوست، به نمایندگی از او، متنی
اعتراضی، نوشتهی برادر غایبش، را قرائت کرد. نوید میهندوست که این ماهها در حال
گذراندن دورهی محکومیتش در زندان اوین است، در این متن با اشارهی مستقیم به خیزش
«زن، زندگی، آزادی»، فیلم خود را نمایندهای از جریان نوپای فیلمسازیِ خلافآمد
عادت در داخل کشور خواند، و تأکید کرد فیلمسازانی چون او دیگر بنا ندارند به
مجوزهای رسمی ارشاد وقعی بگذارند.
اما خود فیلم، قصه فیلمسازی
را بازگو میکند با گرایش سیاسی ضدحکومتِ مستقر، که بر اثر محدودیتهای بهوجودآمده
برای فعالیت حرفهای در عرصهی سینما و حکم ممنوعیت کارش، بهناچار روی آورده به
کافهداری. روزی دختری وارد کافهی او میشود و از او میخواهد برای اجرای یک
پرفورمنس نمایشی فضای کافه را برای یک روز در اختیارش بگذارد. در پی این اتفاق
حاشیههایی برای مرد شکل میگیرد که به بحران زناشویی و آغاز دوران حبسش میانجامد.
این خود میتواند یکی از
شگفتیهای سینمای ایران باشد که نوید میهندوست با سابقه ساخت فیلمی با اسم هرچی
خدا بخواد (1389) حالا فیلمی ساخته که سرتاپا پر است از نمودهای یک گرایش
روشنفکرانهی غلیظ. نشان به آن نشان که شخصیت مرد با نام کنایی سهراب سپهری،
آرتیستی است تلخاندیش که در پاسخ هر دیالوگ سادهای، متلک میاندازد و از انبان
حافظهی تصویری و دانش ادبیاش خرج میکند. فرقی هم ندارد در موضع هماوردطلبانهی
سکانسهای بازجویی باشد، یا در رویارویی با پدر ادیب و بدقلقش، یا همسری که او را
نمیفهمد، یا دخترک گریزپا و تیزوبزِ تازهوارد.
در همین راستا خوبیِ
فیلمنامه این است که در ابتدا صغری و کبرای داستان را بهدرستی طرح میریزد، و ما
بیگرفتاری از همان تیتراژ ابتدایی که کابوس آمیخته به تخیل سینمایی سهراب باشد،
به دنیای او راه مییابیم. ورود شخصیت کنشمند برکه (ستاره ملکی) به فیلم و پسزمینهی
مبهم زندگیاش را هم میتوان از آوردههای فیلمنامه دانست، به انضمام محدود ماندن
متن به جهان ذهنی آدمهایش، تلاش فیلمساز برای گفتوگوی مدام با فیلمساز محبوبِ
سهراب، یعنی کریستف کیشلوفسکی و تصویر او در پسزمینهی چند کادر بااهمیت فیلم،
تداعیِ عامدانهی زیست منزوی و چهرهی سهراب سپهری و ارجاعات آزاد که حکم موتیف
فیلمنامه را مییابند؛ فیلمهای قصهی عشق، تابستان گرم
طولانی، بازی و البته نسبت هر کدام با کنش و رویداد صحنه، که
گفتوگوی میانمتنیِ معناسازی را شکل میدهد. میتوان به تعدادی از میزانسنهای
دقیق سکانسهای کافه هم پرداخت که برای کارگردان هرچی خدا بخواد، نوید
جهشی چشمگیرند.
اما متأسفانه آسیبهای
متنی هم کم نیستند، بهویژه در یکچهارم پایانی فیلم که پر شده از شعار و پرگویی و
تطویل. مثلاً این درست که بخش عمدهای از گفتوگوهای پدر و پسر صرف امور روشنفکری
و تخصصی و ادبی میشود، اما فیلم در فرازهایی که بناست تصویری درست از روشنفکر
نسل پیشین و جهان معهود او به ما بنمایاند، ناکام میماند. از اینروست که در خانهای
که آخرین محل زندگی پدر بوده، کتابهای احمد محمود و محمود دولتآبادی در کنار
کتابهایی قراردادی ردیف شدهاند. نام گلشیری که صاحبخانه است هم نمیتواند دردی
از فیلمنامه دوا کند. (زیادی که تعبیرتراشی کنیم، آیا پدر بیهوا رفته تا از روشنفکر
کموبیش همنسل خودش، راز مرگهای مرموز روشنفکران را بپرسد؟ مگر نه اینکه میگوید
میتواند از خدا بپرسد آدمها چرا میمیرند، و درضمن زن همسایه هم که چهرهاش را
نمیبینیم، خبر ندارد آقای گلشیری کجا رفته است؟!) در عین حال، رها کردن علت مرگ
پیرمرد هم میتواند در شمار کاستیهای فیلمنامه و کارگردانی باشد. یا عدم شناخت
عمیق ماهگل (مهسا مهجور) نسبت به سهراب، او را با وجود تحصیلات عالیه، بارها از
برکهی جوان عقب میاندازد، چنانکه نمیتوانیم بپذیریم حتی حدس هم نزده مردش به
خاطر شرافت است که دارد او را از زندگی خود حذف میکند. دیگر اینکه معلوم نمیشود
مرد چه حقی دارد زن را غیابی بازخواست کند و به جنین پسرش بگوید من و مادرت به درد
هم نمیخوردیم.
از طرف دیگر، روا نیست که
ناقد چنین فیلمی را محدود به جهان سینما ببیند و قضاوت کند. در این یک سالِ مطلقاً
استثنایی در حیات تاریخی و اجتماعی ما و سینماگر ایرانی، تعدادی از فیلمسازان،
برای مصالحه است یا با اکراه، شخصیتهای زن را از آثار خود حذف کردهاند. این یعنی
عقبگرد به دورانی غیرمتمدنانهتر از دههی 1360 خورشیدی. تعدادی از زنان بازیگر
مطرح هم در پی خیزش «زن، زندگی، آزادی» با کشف حجاب و همراهی با خیل معترضان،
عملاً امکان ادامهی فعالیت طبیعی خود را از دست دادهاند. این است که چارهجویی
میهندوست برای حجاب زن در سکانس گفتوگو با همسر (دو بار اشاره به حمام و یک نوبت
هم مقنعهای که باید سرِکار بر سر بگذارد) را باید به فال نیک گرفت. اینجا آنچه
امیدوارکننده است، فراتر از زیباییشناسی سینما میایستد، و با حرمت نهادن به کار
فیلمساز در مقام یک فعال اجتماعی تعریف میشود. گویی میهندوست فیلمی ساخته که
موضع اجتماعی آن بر آفتهای متن و کارگردانی پیشی میگیرد. حرمت واکنش سیاسی فیلمساز
به محدودیتهایی که برای همکارانش (محمد رسولاف، جعفر پناهی، مصطفی آلاحمد و
دیگران) به وجود آوردهاند، نام او را در مقام یک کنشگر تثبیت میکند. دقت کنید
که جلسات بازجویی چطور با اشاراتی کلی در فیلم طرح میشوند، و مواجههی سهراب با
نمایندهی قانون، چگونه بهسرعت رابطهی زناشوییاش را ویران میکند. آنچه به
منزلهی فیلم سینمایی بررسی میشود، حالا معطوف شده به یک گرایش بیسابقه که تنها
در نسبت با خیزش فمینیستی اخیر معنا مییابد. پس نمیشود از حرمت این کنش فیلمساز
بهسادگی گذشت. به این اعتبار، کنشهای متفاوت هر کدام از حاضران در کافه،
گذرندگان و به شوخی برگزار کردن موقعیتها از سوی سهراب، دارد تصویری از این
روزگار را هم برمیسازد.
تصمیم مرد برای حفظ
شرافت، بیشباهت به قهرمانان کلاسیک فیلمهایی که در زندگی دیده و دوست داشته،
نیست. او دارد تاوان چیزی را میدهد که میتوان قاطعانه بر آن نام اعتقاد گذاشت،
شبیه کاری که خود فیلمساز هم در جهان واقع به مخاطرهی هولناکش تن داده است.
توازی واقعیت و سینما اینجا به متنی که فیلمساز نوشته، محدود نمیشود. او گرم
کار خودش است که روزگار برمیگردد و باید بپذیرد که حرفه و آزادیاش را یکجا از
دست بدهد، اما به آدمفروشی تن ندهد. پس تصمیم بهجایی است که شائبهی پرستو
بودنِ برکه در فیلم طرح و قاطعانه رد میشود. هرچه باشد، او در ابتدای فیلم برای
اجرایش به سراغ کافهداری میآید که هم دیوارهای کافهاش را پر کرده از تصاویر
فیلمسازان محبوب و اغلب نخبهپسند و هم به مجرد طرح موضوع کاری دختر، بازی را در
دست میگیرد و بهوضوح نسبت به کار هنری او دیدگاه دارد. پس نشانههایی در تأیید
این دستنشاندگی شخصیت داریم که ظنمان را تقویت کند.
حالا و پس از این همه کشوقوس، طرح دلمشغولی میهندوست در جشنوارهای
با قدمت و اهمیت تسالونیکی، نشان میدهد باید گرایش تازهی سینمای ایران برای
فراروی از محدودههای پیشین را بسیار جدی گرفت. طبیعی است که این نخستین گامها هم
مثل هر نوجوییِ دیگری، خالی از اشکال نباشد. برای فیلمسازِ نوعیِ این گرایش
نوخاسته، دامچالههایی که در مسیر ساخت یک فیلم استاندارد با آن روبهرو است،
بسیار بیشتر از تولیدات جریان اصلی خواهد بود؛ با بسامدی چندبرابری در محصول
نهایی. درنتیجه، مایلم متن را با ارجاع به زندگی خود فیلمساز و مرارتهای بیپایانی
که برای رساندن صدایش به گوش اهلش کشیده، به زندان افتادنش و حکمی که مشابه شخصیت
مخلوق خود متحمل شده، به پایان ببرم. باید امیدوار بود که میهندوست در فیلم بعدی
در فضایی آزاد، تواناییاش در خلق میزانسنهای سینمایی و نوشتن دیالوگهای درست را
به دور از حاشیههای ناگزیر تولید چنین فیلمی، به سامانی نهایی و سینمایی برساند؛
چنانکه توجه جهانی به آثارش فارغ از وجوه مضمونی ملتهب اثر هم معنا بیابد. آن هم
حالا که موج دهنکجی به قوانین محدودکننده، در تولیداتی بینسبت با جریان غالب
سینما، دست بالا را یافته است.